وبسایت ادبی هنری فلسفی

شعر


شعر اول



آنقدر الکی بوده ام که دود شده ام

ازخانه که بیرون زدم


لهجه ام بوی سیگار گرفت


مردمک چشمهایم گشادشد


دور و برم پر شد از آینه های مچاله ای


که پر بودند از سفیدهایی که سیاه می شدندو


سیاههایی که تمام نمی شدندو


تاب می خوردندو


گیج می رفتندو

قی می کردند....

تصویر مچاله ای از مرا

روی سفره ی دعاهای مادرم

مادرم می گفت :

می دانی پیشانیت شکل رکیکی دارد؟

من توده را ترجیح می دادم

وپدرم جبهه را....

و ابرهایی که می آمدندو

می رفتند،

وتنها صاعقه بود و آتش بود،

انفجار

و تمام رسانه ها وقوع زلزله ای را پیش بینی می کردند

که خشکسالی شد

و مترسک،

با کت بلند سیاهش،

همچنان ایستاده

-نستوه و استوار-

 خطابه می کرد؛

شیارهای زمین را،

.
.
.

پدرم می گفت :

آتش نفت می خواهد،

خواهرم کرم یاردلی را ترجیح می داد

برادرم قرص متادون را،
.
.
.

 در حاشیه ی یکی از جلسات، پیرامون سمبولیسم

صحبت از این بود که :

مشکل ما این است که بعد از رنسانس خواب ندیده ایم!

کجای کارید آقا؟

خواب هم دیده ایم

به مدد

هروئین

لاگاردین

کراک
.
.
.

مدرسه رفته ایم و خواب دیده ایم

چوب و فلک خورده ایم و خواب دیده ایم

توی صف نفت و نان ایستاده ایم

خوانده ایم

روزنامه

سیگار

موشک

کوپن

اعدام

انسان مجرد و اتاق مجرد

انسان

شعر معاصر

چشم مرکب و

خشم مرکب حضرت قاضی

با خاطر آسوده ، تمرین مدارا کنید

که دیگر مزاحمی نیست

و دستور طبخ کیک زرد را از برنامه آشپزی بگیرید

و لبخند بزنید ، به خوشبختی که در برابر شماست

هزار دستگاه خودرو، پانصد کیلو شمش طلا....

به عابر بانک

بلیط های یک نفره ی رفت

رئیس جمهور کشور چاد

صندوق صدقات

دیپلماسی موفق

سرود (ای ایران)....


و اصلا" بیانیه ی امروز این است

- تریاک بکشید و کتک بخورید

- روزنامه بخوانید و کتک بخورید

- به خیابان بروید و کتک بخورید

و کتک بخورید و کتک بخورید.

و بدانید : عابر بانک یعنی : حضور قاطع دموکراسی در خیابان.

کجای کارید آقا : مختاری مرده ست ، شاملو دیگر دری وری نمی گوید

من با تمام دندانهای پوسیده ام به خیابان آمدم

تا مزه کنم،

طعم گیلاس

-آزادی- را

نه ، توی این حرفها دنبال آدم روشنفکر نباش

می دانم

حرفهایم پایه پینه ی درستی ندارد

مهم نیست....

باید بگذرد،

هر روز عده ای را به زیر هشت صدا می زنند،

باید یادمان نرود که،

 از هفت شهر عشق آنسوی تر مجاز نیست. (یاسر توکلیان)





شعر دوم


اهمیت <<حسن>> بودن- (جواد مجابی)


حسن برای همسایه اش، یک همسایه است، برای زنش شوهر و برای بقیه فقط حسن،

او را در کوچه می توان دید، می توان اورا صدا کرد : تا باغچه تان را بیل بزند.

حسن باغچه تان را بیل می زند.

تا بار خود را به جایی برسانید، حسن بار را روی دوشش می گذارد و دنبالتان می آید.

تا اتاقها را رنگ بزنید، حسن اتاقها را هم رنگ می زند.

شما سرش داد می زنید، ساکت می ماند.

از کارش ایراد می گیرید، ساکت می ماند.

غذای شب مانده به او می دهید، او ساکت می ماند.

شما خیال می کنید او یک گوسفند است.

او هم خیال می کند  شما یک گرگ هستید.

....

حسن مرد آرامی است.

در کوچه اعلانات را به آرامی نگاه می کند.

در میتینگها به آرامی فریاد می کشد.

در روضه خوانی به آرامی گریه می کند.

در خانه اگر شام باشد به آرامی می خورد.

اگر نباشد به آرامی زنش را کتک می زند.

....

حسن مرد قانعی است.

شبها نان و چای می خورد، ظهرها هم همینطور، اما صبح خودش را می تواند بدون صبحانه

هم شروع کند. حسن یک سماور روسی دارد که زنش آن را همیشه برق می اندازد.

حسن نان بربری را دوست دارد ، اما عادت ندارد توی خمیر بربری را بکاود.

حسن معتقد است سکنجبین چیز خوبی است.

و معتقد است که دیگر سکنجبین خوب گیر نمی آید.

....

حسن مرد بی اطلاعی است.

نمی داند روزنامه ها به خاطر او چاپ می شود.

او فقط به عکسها نگاه می کند.

نمی داند که بانکها به خاطر پس انداز به او جایزه می دهند.

نمی داند شاعران سبیلو به خاطر او قافیه می بازند.

او خودش سبیل دارد.

وقتی به او می گویند آدم نادانی است ، تنها می گوید : عجب!

وقتی به او اشاره می کنند که خیلی خبرها هست ، او خود را نمی بازد.

....

در خانه حسن کسی بیکار نیست.

پسر بزرگش در دکان آهنگری نعل می سازد.

حسن خوشحال است که کار پسر او برای جامعه فایده دارد.

پسر کوچکتر او بلیط می فروشد. حسن خوشحال است که پسرش در خوشبختی مردم

دخالت دارد. کوچکترین پسر ، شیشه های خانه ی مردم را می شکند.

حسن می گوید : این هم کاریست و پسرش را کتک می زند.

حسن دو دختر دارد ، یکی بزرگتر از آن است که کاری نکند.

و یکی کوچکتر از آن است که کاری از دستش بر آید.

....

حسن به فکر شوهر دادن دخترهاست.

زن حسن هم به فکر شوهر دادن دخترهاست.

اما داماد مناسب همیشه به خانه ی همسایه می رود.

....

حسن در سوگواریها خوشحال است و در جشنها سوگوار ، با این همه او از آتش بازی

خوشش می آید.

و خوشش می آید که لامپهای سه رنگ را به خانه بیاورد.

در شجاعتش همین بس که نقش شیری را بر بازوی چپ کوفته است و حال دنبال کسی می

گردد که خورشیدی بر آن بیفزاید.

....

یکبار حسن یقه ی خود را در خیابان چاک داده است.

در تیمارستان ، در کلانتری ، در محل ، شایع شد که علت اصلی گرما بوده است.

حسن تصمیم دارد در یک روز تابستانی یقه خود را جر بدهد.

....

حسن در پایتخت زندگی می کند.

اول پای دیوار می خوابید.

بعد روی چرخ دستی می خوابید.

بعد توی دکان.

بعد ازدواج کرد و در اتاق می خوابد.

اما تا فرصت می کند جایش را در هوای آزاد می اندازد.

وقتی حسن قصه زندگیش را می گوید ، بچه ها می گویند ما هم می خواهیم پای دیوار

بخوابیم.

مادرشان نان و چای آنها را می دهد و می خواباندشان.

زن عصبانی است.

به حسن می گوید : دهاتی!

حسن می گوید : مگر تو دهاتی نیستی؟

زن می گوید : نه ، هیچ وقت ، پدرم دهاتی بود.





شعر سوم



یاران عبث نصیحت بی حاصلم کنید

دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید

ممنون این نصایحم اما من آنچنان

دیوانه ای نیم که شما عاقلم کنید

مجنونم آنچنان که مجانین ز من رمند

وای ار به مجلس عقلا واردم کنید

من معطل نیم که چه با من نموده عشق؟

خوبست این قضیه ، سوال از دلم کنید

یک ذره غیر عشق و جنون ، ننگرید هیچ

در من اگر که تجزیه آب و گلم کنید

کم طعنه ام زنید که غرقی به بحر بهت؟

مردید اگر هدایت بر ساحلم کنید . (میرزاده عشقی )




شعر چهارم




در آسمان اگر چه سوسو نمی زند

چشمت ستاره ست ، ببین مو نمی زند

اما ستاره قلب کسی را نبرده است

اما ستاره عطر به گیسو نمی زند

تو یک پری که عصر میان حیاطشان

نه ، نه ، پری که دست به جارو نمی زند

حتی پری که مثل تو خوش خنده نیست

لبخندهای ناز تو را او نمی زند

زیبا کسی که مثل تو باشد ، به موی خود

با قصد غیر قتل که ((شب بو)) نمی زند

پس هی نگو که جرأت عشق مرا نداشت

آدم به مرده تهمت ترسو نمی زند

آن هم چه مرده ای که تنش تکه پاره ست

این چشم زخم کیست که چاقو نمی زند

من بت پرست چشم تو بودم تمام عمر

شیطان نگاه توست که زانو نمی زند   (پانته آ)




شعر پنجم



دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

اینقدر آینه ها را به رخ من نکشید

اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشم آبی تر از آینه گرفتارم کرد

بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید

آخرین وصیت من اینکه زمینی نشوید

فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید (یاسر توکلیان)




شعر ششم



آن مرد آمد

آن مرد در باران آمد

با جی ال ایکس مشکی و خانمی

که مطمئنا" ....

من داس را از چند صفحه بعد قرض می گیرم

شاهرگم را می زنم (سارا خوشکام)





شعر هفتم




دیر آمدی موسی !

دوره اعجازها گذشته است

عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن

که کمی بخندیم (شمس لنگرودی)




شعر هشتم




آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندیم

به خدا مثل تو تنهاست بخند




شعر نهم




تزریق خواهم کرد

صادق را

هدایت را

افیون را

و تو را ،

تو را که

همچون اهورایی دوست می داشتم

پنجه بر دیوار می کشم

خون آلودگی دستانمان

آگهی ترحیم حجله ی خداوند است

شب فرا می رسد و روز ،

ستاره باران ماهرخی می گردد

که از تمام اشعار شاملو

فقط شبانه هایش را خوانده است

سیگار پشت سیگار آتش می زنم

بند بند انگشتانم را

دود می کنم

آزادی را سوگ دیگری

باید خواند

سیاوش از آتش نگذشت (محمد رحمتی )




شعر دهم




از واژه ی خون کفن کفن می گویم                     از قصه ی داغ زخم و تن می گویم

با خون غزل باز وضو می گیرم                           با غربت سرخ خاک خو می گیرم

تکرار گلوله بود بر پیکر عشق                            زنجیر به دست و پای بی یاور عشق

هل ناصر من ینصرنایی دیگر                             این بار نه کربلا که جایی دیگر

این بار حلبچه خون و آتش سوزی                      در مسلخ تاریخ سیاوش سوزی

تاریخ دوباره گیج و سرگردان است                     انگار اسیر بهت و یخبندان است

بر سردی خاک کودکی می میرد                       در دست یخش عروسکی می میرد

طفلی که هنوز عشق عروسک دارد                   کی کار به بمب و سرب و موشک دارد

دردانه ی من تیر چه می داند چیست ؟              سر سختی زنجیر چه می داند چیست؟

بر قامت او گلوله کم چیزی نیست                     آن ضجه ی روله روله کم چیزی نیست

این جاری اشک کیست بر قامت او                    شاید که خدا گریست بر قامت او

در صحن خیالتان قدم خواهم زد                        این ظلمت سرد را به هم خواهم زد

آتش به تن و پیرهنم خواهم ریخت                     یک حس بزرگ در تنم خواهم ریخت

هر چند غزل چوبه دارم باشد                          یا مرگ و قفس در انتظارم باشد

از پشت تمام میله ها می گویم                       آه ای همه نو قبیله ها می گویم

این گونه نمی توان که دریا را کشت                  در پنجه شب حضور فردا را کشت

بر پیکر عشق خنجر از پشت زدید                     پای سند فاجعه انگشت زدید

اما به خدا حلبچه زنده ست هنوز                     آغوش خدا مال پرنده ست هنوز (توکلیان)




شعر یازدهم


به این جهان

به جستجوی کسی نیامده بودم

و از جهان

به جستجوی کسی نرفتم

خواستم

آنچه را که نمی یافتم

یافتم

آنچه را که نمی خواستم

شیرین و تلخ

لفظ های جهان را چشیدم

و سپاس گفتم

کدبانوی کور را . (شمس لنگرودی)




شعر دوازدهم

(این بچه های پیر...)



مادر بزرگ هر جمعه ، مویش را دم اسبی می کند

دندان مصنوعی اش را در می آورد ، کفش اسکیت می پوشد

و به یاد خیانت های کوچک پدر بزرگ

در پارک دانشجو تک چرخ می زند!

پدربزرگ مدام ترانه ی ابرو کمون را می خواند

و نمی داند مادربزرگ هم تاتو کرده است

او قول شرف داده ، سکه های قدیمی ، شمشیر قجری ، و افتخارات پدری را

بفروشد تا دماغ دلمه ای مادربزرگ فندقی شود!

پدربزرگ تازگیها بلا شده ، زیر ابرویش را بر می دارد.

پینک فلوید گوش می دهد

پیراهن چسبان love می پوشد

ژل می زند

کافی نت می رود و ساعتها چت می کند!

این بچه های پیر واقعا" خوشمزه اند

وقت خواب ، هر دو عینک جوشکاری می زنند! ( اکبر اکسیر )




شعر سیزدهم



تو مرا می ترسانی

بدون اینکه بدانی

مثل ویترین های کتاب فروشی

و دست هایی در جیب

که ندارم را

فریاد می زنند.

تو مرا می ترسانی

بدون اینکه بدانی.

خیال من ، این گونه

از خیالهای تو نمی گذرد ،

بیا دوباره

دارم را دوره کنیم ( امیر آقایی)















گزارش تخلف
بعدی