وبسایت ادبی هنری فلسفی

short story library


  
لابیرنت


اززمان تولد تا مرگ همیشه دنبالش میگردیم.


دنبال جایی که درون آن گم شویم. دنبال یک جورآرامش.


چون تنها دراینجاست که٬ صداقت وقوع پیدا می کند.


اصلا" مهم نیست دارای ارزش اخلاقی باشد یا نه. خیر باشد یا شر٬ مهم این است که


بازتاب واقعی درون مارا می طلبد.


وقتی که فلاش بک می زنم٬ می بینم که چقدر زندگی در پرتو این مکان لذت بخش بوده.


...


زمانی که یک بچه شیرخواره بودم٬ پهنه صورتم را روی پستان نرم مادرم می چسباندم و


با  حرص و ولع شروع به مکیدن شیر می کردم٬ مادرم با یک حیای غریزی٬ صحنه را


حجاب می کرد تا من در قلمرو شخصی ام یکه تازه کنم.


البته گاهی اوقات با چشمانم می پاییدم تا کسی با چشمانش نوک نزند.


در حجاب دستان مادرم٬ آنقدر اجابت غریزه٬ لذت بخش می نمود که مجبور نبودم مانند


زمانی که جلوی پدرم شیر می خوردم ٬ موس موس کنم.


یا وقتی که خرابکاری می کردم و پاهایم از شدت سوزش لمس می شد٬ مادرم درجایی که


ازهمه گم بود پوشاک مرا بازمی کرد وآنچنان درلذت خنک وهیجان بخشی غرق می شدم


که انگاراز یک فتح بزرگ می آمدم.


من بامادرم دراین اتوپیا ارضا می شدم.


.....


یادم می آید درسن هفت، هشت سالگی مادرم مرا ازخوردن زیادشیرینی جات وآلوچه


منع می کرد. ازمدرسه که می امدم خودش مقداری مربا وشکلات جلویم می گذاشت، اما


این هیچگاه مرا  ارضا نمی کرد.


مجبوربودم دروغ بگویم وازهمه بدتر، نمی توانستم با انگشت بخورم.


تنها زمانی که مادرم خانه نبود ویا شب هنگام وقتی با پدرم دراتاق خواب لم داده بودند،


وقت  آن بودکه ازمخمصه چالش برانگیز دنیای بیرون، جهشی به دنیای خودم بزنم.


اکنون زمان پیروزی است.زمانی است که دیگر نمی توانم دروغ بگویم.


خیلی دنبالش می گشتم.


وقتی که درتاریکی آشپزخانه دریخچال رابازمی کردم ودوانگشتم رادرون مربای نرم ولزج


می کردم ومثل انبری آن را به دهانم هدایت می کردم، سرمست ازطعم وبوی توت فرنگی،


غرق درشهوتی کودکانه، کیفورمی شدم.


یازمانی که با دختر همسایه مان که 6سال بیشتر نداشت در اتاقی تاریک که بنی بشری ما


را نبیند، شروع به خوردن آلوچه می کردیم و بعد از خوردن هسته هایش را پنهان


می کردیم تا بعدها در باغچه مان  خاکش کنیم و روی آن درخت آلوچه عمل بیاید باز هم


همان حس لذت بخشی که نمی دانستیم از کجا نشات گرفته به سراغم می آمد.


شاید اگر کسی سر می رسید، همه چیز نقش بر آب می شد. این گریزهای نا خودآگاه و پناه


بردن به مأمن شخصی دردوره نوجوانی به بعد، نمود بیشتری پیدا می کرد.


...


چرا که در این دوران، ارزشهای اخلاقی برای من شکل گرفته بود و این ارزشها مرا


دچار یک تزلزل می کرد. وباید به نوعی، به جنگ لذتهای ناشی از ارضاء غرایز دوران


کودکی  می رفتم. واین جهش، یعنی پرتاب شدن از دنیای معلق و منعطف کودکی به دنیای


نوجوانی و  بزرگسالی، منجر به این می شد که به تدریج از دنیای درون فاصله گرفته و


به بیرون پیوند


بخورم. که گاهی از پس آن برنمی آمدم واین شروع آشفتگی و تهوع بود.


اولین باری که این حس ویرانگر مرا دوره می کرد، وقتی بود که در پشت بام خانه


روبرویمان، یک خانم میانسال با اندام تراشیده و موزون، مشغول پهن کردن رخت روی


طناب بود.


گویا فراخوانی مرا به اجابت می خواند. تازه فرق بین گناه و ثواب را شناخته بودم.


مستأصل ازراههای تکراری پیموده که همه برمبنای اصول اخلاقی بودند، دنبال راهی نو


برای پاسخگویی بودم.


به اتاقم رفتم وبرق اتاق راخاموش کردم ودرسازشی نا خودآگاه وچالش برانگیز با درون،


درآن خلوت دست به کارشدم وبه لذتی غریب رسیدم.


.....


مرورگذشته خیلی چیزها رابرایم روشن می کند.


شب بودودراتاق خواب روی تخت خواب مثل طناب به هم پیچیده بودیم ویکی شده بودیم.


با اینکه اتاق تاریک وبرقها خاموش بود، ولی پتوراکاملا" روی خودمان کشیده بودیم


ودرتاریکی اتاق محوشده بودیم.


دم وبازدمهای پی درپی درزیرپتو، تنمان را داغ کرده بود.


بوی مطبوع عرق دوره جوانی فضای زیرپتو را پرکرده بود و لبها را بدرقه بوسه های


آبدارمی کردیم.


دراین بده بستان منحصربه فرد، هرچه راکه می خواستیم ردوبدمی کردیم وهیچ واهمه


ودروغ وترسی درکارنبود.


سراسر، لذت وصداقت.


چون مکانی رابرای گم شدن یافته بودیم.


هردونفرسودمی بردیم واین رضایت بخش بود.


بازکن، بخور، بخواب، پشتتوکن، بده بالا، بروبالا وچندین واژه ی همگن اینجوری را فقط


دراینجا می توانستی بگویی ودیگرمطمئن شده بودم که اینجا هیچ دروغی در کار نیست.


......


وقتی به آینده فکر می کنم، می بینم که این مکان، ول کن من نخواهد بود.


 نه تنها درپیری برای توبه واعترافات سهمگین، بلکه حتی وقتی مرگ سراغم بیایدومرا


بخواباند، بازهم جایی گیرمی آید، که درآن گم شوی وبه ابدیت برسی وآن جایی نیست


جز((لابیرنت)).


جواد وفائی (پائیز89)




رانده شده



مرتب مرا به هر طرف که می خواهد می کشد و مرا محصور خود کرده.

کار هر روزم شده دوئل. آن هم دوئلی نا برابر که آگاهی من نقشی در آن ندارد.

به گلادیاتوری تبدیل شده ام که باید هر روز در یک میدان نبرد فرستاده شود.

به قوانین مزخرفی که او همیشه برای طبقه حاکم تثبیت می کند و متاسفانه من عضوی از آن شده ام تن داده ام.

به این نیازدارم که کسی درباره من بداند نه درباره او.

از انزوا خسته شده ام.او همه را به سلوک خود درآورده. همه به او تبدیل شده اندو هیچ کس حتی تفی هم به روی من نمی اندازد.

پافشاری واصرار بیش از حد  او روی ارزشهایی که خلق می کند مرا ازدرک درست واقعیت محروم ساخته وازبعضی جنبه های

زندگی بازمانده ام.

این عدم تعادل زجرآور، می تواندسکوی پرتاب من باشد.

دلم می خواهد پوست بیندازم.ازبس برای اوبودم خسته شده ام.می خواهم برای خودم باشم.

باید ازچهارچوب جبری ذهن اوکه به من تحمیل شده به یک طریقی بگریزم.

این می تواند، تنها راه نجات من باشد.

آخرمن انسان هستم.آنقدرتوانایی دارم که اگرقرار باشد درآب زندگی کنم آبشش دربیاورم، یا اگرقرارباشد پروازکنم بال دربیاورم.

پس باید دست بکار شوم.

برای اولین گام باید سعی کنم خودم رابه دیگران معرفی کنم.

همیشه خواننده ها،آنقدر غرق درنقش من می شوند که، هیچ موقع به قضاوت درستی درباره من نمی رسند.

همذات پنداری اگرچه یک اصل اخلاقی است، اما مانع قضاوت درست می شود، چون هاله ای ازعواطف واحساسات، انسان را فرا

می گیرد که، واقعیت رادرون خودپنهان می کنند.باید این تعارض را ازمیان ببرم.

به نظرمن فرقی نمی کندکه، درگیرتراژدی پوچی باشم یادرگیررمانتیسیسم اخلاقی آثاری که اوخلق می کند، درهردو صورت بازنده

میدان هستم.

چون بازهم من او هستم.واین چیزی است که مرا آزار می دهد.

با خلق مناسبات قراردادی اجتماعی یا همان ارزشهای مذکورکلیشه ای، سکوت رابه من تحمیل کرده.

نظامی که اوبه وسیله آن من ومحیط اطرافم رادرداستانش خلق می کند، نمی تواند فراتراز تواناییهای من واطرافم باشد.

پس اوباید تابع تواناییهای من شود.

حالا می خواهم شما را به نقطه تولدم ببرم.جایی که خودم شروع کردم.جایی که وارد نبردی ماراتونی شدم.

مهمترین چیز در این نبردماراتونی، این است که، من توان آگاه شدن را داشته ام.چون قبلا آن را نوش جان کرده ام.

(اشاره به رانده شدن آدم ازبهشت عدن).

 

مهم نیست که من به ارزشهای قراردادی مخلوق او اعتقاد داشته باشم، مهم این است که، من الآن فقط به ارضاء میل به بردن

درقماراعتقاد دارم وتمرکزم روی صفراست، که گوی بختم راروی آن بگذارم.بله،صفر،یک دایره توخالی.

اوقراربودکه، گوی را روی قرمزبگذارد چون، اعتقادی به صفرنداشت .

ولی من هرچه داشتم را روی صفرگذاشتم، تا خودم را به خودم نشان دهم.

بله ، گاهی اوقات، اندیشه ای که بی خودترازآن نباشد،اندیشه ای که سخت درنظرمحال بیاید،طوری وسوسه ذهن می شودکه،

بالاخره انسان آن راشدنی می انگارد.

واین بود که هرچه داشتم روی صفرگذاشتم.بانکداربعدازچرخاندن گردان ،باصدای بلند اعلام کرد: صفر.

طبق قواعد بازی سرمایه ام دوبرابرشده بود.

ریسک دلچسبی بود.

دوباره کل پول را روی صفرگذاشتم.

چشم همه داشت ازحدقه بیرون می زد.باورشان نمی شد.

بانکداربعداز چرخاندن، بازهم فریادزد: صفر.

اوکه ازبیرون داستان به من زل زده بودومات ومبهوت مانده بود، به من امربه خروج کردوگفت:پول هایم رابردارم وبه چاک بزنم.

اینجا همان جایی بودکه مرا به نبرد دعوت کرد.ومن ازروی آگاهی وفقط برای غلبه بردرونیات پوسیده ذهن او باز هم بانکم را روی

صفرگذاشتم.

بانکدار بازشروع به چرخاندن کردوگوی بااضطراب حرکت می کرد.انگار محیط با من همراه شده بود.

چون اوتنها ،محیط را نتوانسته بود تحت سیطره افکارش دربیاوردومحیط درآثارش قسردر رفته بود.

این باربانکداراعلام کرد: قرمز ومن همه را باختم.ولی صفر را که اعتقاد درونیم بودنباخته بودم.با این حال این باخت پشیزی برایم

ارزش نداشت، چون توانایی وآگاهی خودم را محک زده بودم.

تناقضی در روابط علت ومعلولی ایجاد کرده بودم وشادمان بودم.چون من معلولی شده بودم که علتم راتحت تاثیرقرارداده بود.

وبه اونشان دادم که من هرگزسایه ی اونیستم واگرهم چنین باشدحرکت اوبه حرکت من وابسته است.

باید اصراروپا فشاری برارزشهای قراردادی به شکاکیت وانتقاد تبدیل شوند تا، قدم درراه آگاهی و واقعیت بگذاریم

اگرچه به نوع مطلقش نرسیم.واین نقطه تراژیک ماجراست.ولی به هرحال ارضاء روحی می شوم.

من به انسانی تبدیل شده ام که، درجامعه امروزی ، نبودم احساس می شود.

جواد وفائی (اردیبهشت 90)



عاقبت به خیر

 

چندماهه که منتظرم ازاینجا برم بیرون.

افکارعجیبی توکلم وول می خوره.حس می کنم اینجا یه کم برام کوچیک وتاریکه.

ولی بعضی وقتا به خودم می گم همینجام غنیمته.

ازکجا معلوم، شاید اگه ازاینجا برم بیرون، بعدش روزی صد دفعه آرزوی برگشتن کنم.ولی نه.

بالاخره یه روز وقتش می رسه که ازاینجا برم بیرون.بازم اون افکار ول کنم نیستن ومدام توسرم رژه می رن.

اون چه شکلیه؟

موهاش مشکیه یا بوره؟

قدش چی، بلنده یاکوتاه؟

چاقه یا لاغر؟

سیاهه، سفیده،یاسبزه ست؟

هرچی بیشترتو این افکار غرق می شم، عطشم واسه بیرون رفتن بیشترمی شه.

انگیزه خلاصی داره دیوونم می کنه وبهم امید می ده.

تنها جایی که می تونم انرژیموخالی کنم درودیوار اینجاست.

هرضربه ازضربه قبلی محکمتر.

صداهایی ازبیرون به گوش می رسه.مثل اینکه یه نفراون بیرون داره ناله می کنه.

گهگاهی شیون کشداروبلندی سرمی ده.راستش یه کم ترسیده بودم.دست وردارنبودومرتب جیغ می

کشید. واسه چی، نمی دونم.نمی دونستم چکارکنم.هی این طرف واون طرف می رفتم.

یواش یواش آروم شد.صدای زبروزمختی به گوشم رسید.داشت بهش می گفت:

اینم یه گهی مثل من.آینه دق.

من چه گلی به سربقیه زدم که اون بخوادبزنه.

فکرشوکه می کنم چهارستون بدنم می لرزه.آخه شوخی نیست.

.....

مرد انقدرناشکر نباش.ما که نمی تونیم جلوشوبگیریم.اون زورش ازمن وتوبیشتره.

چراچرندمی گی؟این روزا باچندتا هزاری سبز می شه تغییرش داد یاحتی جلوشو گرفت.

کفرنگو.استغفرا...

گوشتوبیار جلو وشروع کرد به پچ پچ کردن.

نمی دونم توگوش زنه چی گفت که زمین وزمان روبه هم ریخت.

آخه لامسب، ازخدا شرم کن. زودباش حرفتو پس بگیر وگرنه آبروتومی برم.

من منگ وسردرگم فقط داشتم به حرفای اونا گوش می دادم.

بدجوری گر گرفته بود.

آخه چرا آبروریزی می کنی؟ من واسه خودش گفتم.اینجوری هم واسه اون بهتره هم واسه ما.

آره جون خودت، راست می گی. این حرفارو واسه خودت زدی نه واسه اون.

بابا اونم یه آدمه.بذارخودش واسه آیندش تصمیم بگیره.

آخه تو درک نمی کنی.سازما بدبخت بیچاره ها ازاون اول با گریه کوک شده.

من خودم کشیدم که دارم این حرفا رومی زنم.

تواین عصرآب ونون وبدبختی، مگه میشه به چیزدیگه ای فکرکرد.

آدم بدبخت همیشه بدبخت می مونه.

یعنی می گی خدا آدم بدبخت رو از اون اول بدبخت خلق کرده.

نمی دونم، شاید آره.

پس فلانی چی؟

بابا از هزارتا یکی.

چی می شه اگه بذاری، شایدما اون یکی باشیم.

زکی.زندگی بایدونباید،شایدونشاید نداریم.

تازه این زندگی که بخوادبا شایدتوشکل بگیره، همش خواب وخیاله، مال بچه هاست.

من که ازحرفات سر درنمی آرم.

توکاری نداشته باش، همه چی درست می شه، روز ازنو روزی ازنو.

انگارنه انگارکه اصلا" اون بوده.

.......

آقا مطمئنید؟

آره بابا، بهش گفتم : چیزی نیست، یه آمپول مسکنه.

اونم که الان بیهوشه، پس شما کارتونو بکنید.

آقا ، می دونید که ....

آره بابا می دونم.

یه دفه سرم سنگین شد. چشمام سیاهی رفت.منجمد شدم.نمی تونستم حرکت کنم.

داشتم می ترکیدم.

بوی گند ماده ای فضا رو پر کرده بود.

دهنم طعم گس وتلخ آن ماده را گرفته بود.یه چیز سردی دورم چنبره زد.

.....

(چند تا پرستاردارن پچ پچ می کنن.)

ماشاا...، خیلی خوشگله.

آره ، چه موهای طلایی نازی داره.

قدشو بگو، چقدر بلند بالاست.

مثل مانکن می مونه.

انقدر سفید وخوشگله که تو چشم جاش نمی شه.

ولی حیف شد، شاید تولش مثل خودش ، خوشگل از آب در می اومد.

جواد وفائی (زمستان 88 )

 

 

پایان یک روز سگی


هَپ هُپ هِپ (صدای شرق شرق یکی در میان پوتین ها)

هَپ هُپ هِپ (بازهم صدای مذکور)

یالا بجنبید مگه دارید بار آجر خالی می کنید.منظم تر ضربه بزنید.

آنقدر خوردید وخوابیدید که نمی تونید تکون بخورید.

اینجا خونه خاله نیست، اینجا مشق نظامه.

هی توچه غلطی می کنی،چرا تک می زنی؟ارشد بندازش توپا طلایی ها.

 منگ و گیج، بااشاره دست راست ارشد به صف آخر رفتم.

با تمام قوا پا می کوبیدم.صدای زمخت پای چپ، پای راست فرمانده

فضا را می شکافت. ته لهجه اش لری می زد.توصیف آخرهرکی یه دنگی می زد.

صف آخردرست مثل سازی شده بودکه کوکش در رفته .

اونجا بود که معنی پا طلایی رو فهمیدم.

فرمانده داد می زد:

با فرمان نظر به راست من سرتونو درراستای ستونی که،

سمت راستتونه بگیرید ورژه خودتونوادامه بدید.

تودلم گفتم ای گور پدرت،ببین واسه یه ستون چه قشقرقی به پا کرده.

 پدر سوخته جدی جدی فکر کرده این ستونه امیرفرماندهیه.

لابد به جای درود امیر باید بگیم درود ستون.

داشتم با خودم کلنجار می رفتم یه دفه دیدم صف اول مثل برق به سمت آب هجوم بردن.

 مسئول کلمن یه پسرچاق وسبیلویی بود که خیلی سروزبون داشت.

اهل کردستان بود.معلوم بود با پهن کردن دستمالهایی ابریشمی مخ فرمانده رو تلید کرده بود.

 بهش می گفتن مهران هفش.عرضم به حضوراونایی که خدمت نرفتن:

ماطی 2فرمانِِ یک هفش ودو هفش اسلحه رو به سینه می کشیدیم.

مهران چون سبیلای بنا گوش دررفته پرپشتی داشت،

یه تابی به راست سبیلش می داد و می گفت:

 یک هفش ویه  تابی ام به سمت چپ می دادومی گفت:

دو هفش وبعد دودستی سبیلاشوتاب می داد ومی گفت اینم همش.

واسه همین بهش می گفتن مهران هفش.خلاصه همه صفها رفتن و آب خوردن.

فقط صف آخر مونده بود.

بدجوری دلمونو صابون زده بودیم جوری که کف از دهنمون بیرون زده بود.

اومدیم بیرون سمت کلمن،فرمانده گفت:بجای خودپاطلایی ها می مونن .

آسمون روسرم خراب شد. تو اون برق آفتاب جوش آورده بودم.

بغض تودلم جمع شده بود ومی خواستم یه مشت بخوابونم زیرچشم فرمانده.

 اما می دونستم عواقب سنگینی مثل دادگاه نظامی،اضافه خدمت،جریمه نقدی و...

دامنمومی گیره.

واسه همین جرأت انجام این کاررو نداشتم.

 چندساعتی گذشت وما به قول فرمانده همین جور داشتیم زمین ونوازش می کردیم

وعرق می ریختیم،آخه فرمانده می گفت:

به جای اینکه زمین زیرپای شما بلرزه شما دارین روزمین می لرزین.

دیگه نایی واسم نمومده بود.

فرمانده : یالا ده دقیقه فرصت دارین برین کارتونو انجام بدین وبرگردین.

ساعت نزدیکای 11بود.

ستون یک : به رژه....قدم....رو

از شانس کج وکوله ام ستون آخرافتاده بودم.

ببخشید...شانس نه ، قسمت وتقدیر. اینا همش الطاف الهیه.

از محل رژه گروهان تا آسایشگاه 5 دقیقه پیاده روی داشت.

یعنی بااحتساب مسافت رفت وبرگشت، ده دقیقه طول می کشیدتا برگردیم .

 حالااین مردیکه بی همه چی چه جوری حساب،کتاب کرده بود ،  نمی دونم .

فکر کنم فقط می خواست ریق مارو دربیاره.

چون با محاسباتی که مهندس گور به گوری کرده بود،

حتی نمی دونستیم بریم توالت عقدمونوخالی کنیم.

از تشنگی سینم داشت می سوخت وازعقده ماتحتم .

چون قاعدتا به ما پاطلایی ها آب نمی رسید.

فقط اگه خیلی زرنگ بودیم می تونستیم یه لبی ترکنیم.

به شیر آبخوری که رسیدم غلغله بود چون آب کلمن کفاف 5،6 نفرو بیشتر نمی داد.

ازیه طرف استرس به موقع برگشتن وازطرف دیگه تشنگی به روح وجسمم غالب شده بود.

یه دفه صدای نکرۀ ارشد بلند شد، یالا  بشمارسه  به ستون شید، بریم.

فقط بااون دستای کثیفم، تونستم یه کف دستم روآب کنم ویه لبی ترکنم.

البته تو اون بلوشوی جمعیت تشنه من دستامو نمی دیدم.

 فقط دستمو از تواون جمعیت که مثل مورو ملخ روهم تپیده بودن،

رد کردم وآب رو بیرون کشیدم.

خدا می ددونه شاید اصلا آب نبود.

چون که طعم آب نمی داد.شایدم اَخ وتُف   بچه ها بود.

 خلاصه هرکوفتی بود یه کم لب مارو تر کرد. به ستون شدیم وراه افتادیم.

تا قبل از اینکه خدمت بیام کلمۀ برق آفتابوتوکتاب داستانها خونده بودم

که کشاورز زحمت کش زیر برق آفتاب جون می کنه،

اماامروز جدوآبادم یکی یکی از جلوچشمم رد می شدند برق آفتاب رو خوب لمس می کردم.

یادش بخیرمعلم انشامون.می گفت:تابستان خودرا چگونه گذرانده اید؟

 ما هم با تخیل ناب ودست نخوردۀ خودمون،تابستونوخدای فصلها می خواندیم،

چون تنها تواین فصل بودکه هرغلطی می خواستیم می کردیم

 وهیچ بندوحصاری مثل درس ومشق ومدرسه دو رو برمون نبود.

تازه فهمیدم چرا بعدازپایان انشاهامون آقامعلم یه پوزخندکنایه دارمی زد.

به میدان رژه،رسیدیم.گروهان:به رژه...قدم...رو

چنددقیقه که گذشت، فاصلۀ ردیف جلویی باماخیلی کم شد

 وهرکاری کردم که نوک پوتینام به ماتحت یعقوب نخوره نشد.

 یعقوب که یعقوب نبود، ماشاءا...ننش، باید اسمشومی ذاشت رستم.

برگشت، یه نگاه تند و غضبناکی به من کرد.

 منم باتکون دادن سرم به بغل واشارۀ چشم وابروغیرعمدی بودن کارمو نشون دادم.

نمی دونم چقدرمؤثربود.ساعت یک بعداز ظهر بود،که برای ناهار رفتیم.

در طول مسیر،یه دفه یه سوزشی تو پهلوم حس کردم. تا مغزاستخونم تیرکشید.

روزمین ولوشدم. دیدم یعقوب بالا سرم با اسلحه واساده. گفت:

گهی زین به پشت وگهی پشت به زین.

بدبخت نمی دونست من سکم یه رو داره اونم ازنوع سیاهش.

 وهمیشه زین به پشتمه وهنوز پشتم توحسرت یه زین مونده.

اسلحمو زدم زیربغلم ، بلند شدم وراه افتادم . دم در سالن غذا خوری غلغله بود.

همه با یقلوی هاشون و ایساده بودن.

آدم یاد صف نفت ونون می افتاد.

هرکی باقاشق و یقلویش تویه دستگاهی می نواخت.

یکی شور،یکی ماهور،یکی هردمبیل،یکی هم خردر چمن.

خلاصه کنسرتی به پا بود.گنده منده های گروهان هم باجملۀ :

ماغذامی خوایم یالا،با اون اصوات نکره،اُپرا اجرامی کردن.

من ووحید آخر همه وارد سالن غذا خوری شدیم.

غذای اون روز به قول بچه های خدمتی،دمپایی ابری(کوکوسیب زمینی)

به انضمام دِسِِرش از ماستهای تاریخ گذشته بود.                                     

تاما شروع به غذاخوردن کردیم،نصف بچه ها رفته بودن.

ارشد داد زد: هر کی آخربمونه تموم ظرفا روبایدبشوره .

نگاهی به دورو برم کردم، دیدم ده،یازده نفربیشترنموندن،

که اونام داشتن غذاشونو تموم می کردن.

من ووحید وسطای غذا بودیم .دیدیم آب دیگه ازسرمون گذشته.

 مثل دوتا مرد نشستیم وبا آرامش غذارو تموم کردیم.

 ما موندیم ویه سالن پراز استفراغ.

هرکی به سهم خودش رو  میزغذاخوری یه رنگین سفره ای درست کرده بود،تماشایی.

 میز رو به روی ما که یعقوب روش غذا خورده بود، جالب بود.

یعقوب پیکاسوکه از اون اولش بامن لج بود واون روزماتحتش بدجوری زغال شده بود،

موقعی که خواست از سالن بره بیرون،

چهارتاانگشت که چه عرض کنم،چهار چنگالش رو زد داخل ته موندۀ ماست

ویه اثر هنری رومیزش خلق کرد.

شاید اگه یعقوب نبود، اسمشو تو تاریخ نقاشی ثبت می کردن.

 باوحید اونجا رولیس زدیم. مثل آینه شده بود.

ارشد اومد و با یه پوزخند کشدارطعنه آمیزگفت:

آفرین، دستتون طلا. یالابجنبید واسه رژه.

 بدبخت فلک زده ازشترفقط قدو بالاشو به ارث برده بود و بس.

من ووحید واسه رژه آماده شدیم.

هَپ هُپ هِپ..هَپ هُپ هِپ...پای چپ پای راست...

پاهاروکه بالا،پایین می بردیم توشکممون جذرو مد می شد.داشتم بالامی آوردم

هوای گرم سستم کرده بود.خواب وخستگی داشت بهم غالب می شد.

پایی که باید 90درجه بالا می اومدلامسب آنقدرسنگین شده بود که نای بالااومدن نداشت.

رژۀ بعداز ظهربه هرمصیبت تموم شد.ساعت پنج ونیم بعدازظهربود.

واسه استراحت رفتیم آسایشگاه.

سرموهنوزروبالش نذاشته بودیم که یه نفر اومد لوحه نگهبانی رو خوند.

اسم چندنفرروخوندتا رسیدبه اسم من.نگهبان پاس سه آسایشگاه بودم.

یعنی ازساعت یک تا سه نصف شب.بدترین پاس افتاده بودم.بهش می گفتن پاس اشک آور.

نیم ساعتی چرت زدیم و بعد رفتیم واسه شام.

شام رو زود می دادن.غذا سیب زمینی وتخم مرغ بود.

بچه ها بعداز رژۀ بعداز ظهرانقدرگشنشون شده بود که،

سیب زمینی رو با پوست می خوردن.

شام روخوردیم ورفتیم واسه نظافت شخصی.

خدارو شکر اینجای تقدیر به نفع ما بود که نظافت سالن غذا خوری به ما نیفتاده بود.

بعداز نظافت شخصی خاموشی زده شد.

انقدر سرم سنگین شده بود که نمی دونم کی خوابم برد.

......

هِی هِی... پاشو، نگهبان پاس سه ای ، یالا.

پاسبخش بود. پاچمو گرفته بود ومثل سگ وق وق می کرد.

ساعت دوازده وچهل پنج دقیقه بود.لامسب انگارده دقیقه بیشترنخوابیده بودم.

آماده شدم واسه نگهبانی،همه خواب بودن.پوتین ها رو شمارش زدم که با آمارداخلی بخونه.

چون اگه آمارم درست از آب درنمی آمدافسرنگهبان بیچارم می کرد.

توراهروی آسایشگاه که پهناش یک متر بیشترنبود،قدم می زدم.

گیج گیج بودم.تلوتلو می خوردم.دست وپام می رفتن ولی سرم خواب بود. داشتم خفه می شدم.

چون محیط کوچیک وتنگی بود.چندتاازبچه ها جوراباشونو به تختاشون آویزان کرده بودن.

بوی سگ مرده می داد.منم جورابارو ورداشتم یکی یکی پرت کردم بیرون .

چند دقیقه ای گذشت. انبوهی از گازهای اشک آورفضای آسایشگاه روبه گندکشیده بود.

باقالی ،تخم مرغی،مقوایی، پیازی و...که تشخیص اونا با کارشناسه.

لامسب سرسام می گرفتی به این فاضلاب بوگندو،خُروپوف هم اضافه شد.

یکی شیپور می زد یکی ناقاره،یکی سوت بلبلی.دم آخریه ترومپتم بهش اضافه شد

 نمی دونم نوازش کی بود( البته ببخشید که به اهل فن جسارت شد)

به هر حال، به قول معروف موهبتی است سرزمین گل وبلبل.

یواش یواش چشام داشت سنگین می شد. رو تختم چنددقیقه ای نشستم.

نتونستم بشینم،خودموول کردم روتخت...

.....

آنقدراینجا می مونی که آدم بشی.یه روز که غذا نخوری خود به خود موت می شه.

کارت به جایی رسیده که سرپُست من می خوابی.

یه بلایی سرت می آرم که خواب ازسرت بپره.

درو محکم بست وگورشوگم کرد.

فقط به اندازۀ یه پنجرۀ نیم درنیم هواکش داشت ولی خیلی تاریک بود

.نمی دونستم یه روزی به خاطر این گل وبلبلا باید محاکمه بشم .

رو کف زمین نشستم.موزائیک داغی داشت،ولی سوزش بیشتر از این بنود که،

 به خاطرچندتا گل باقالی بیفتی انفرادی.

چند ساعتی گذشت.مثل مرغ سرکنده این ورواون رومی رفتم.

گُشنم شده بود.می دونستم از غذا خبری نیست.

روزمین دراز کشیدم وچشم به سقف دوختم تا شاید سوراخ بشه واقبال ما هم آویزون بشه.

چشمم داشت داغ می شد.از بیرون این صدا به گوش می رسید:

هَپ هُپ هِپ...هَپ هُپ هِپ...پای چپ،پای راست...

یالا تنبلا بجنبید.



کاری از : خانم فرشته محمود آبادی


خدا....همین نزدیک

باید یادت می انداختم، باید یادت می انداختم؛ که وقتی می روی، چمدانت را هم با


خود ببری... چرا جدی نگرفته بودم، حرف آنهایی را که میگفتند؛ کسی که دست خالی


برود... خواهد رفت...


تو همه چیز را گذاشتی و رفتی،لباسهایت را... کفش هایت را... یادگاری هایی که


دوستانت به تو داده بودند را.. هدیه هایی که با مناسبت و بی مناسبت برایت میخریدم


را... روسری هایت را... حتی قاب عکس دو نفریمان را که خیلی دوست میداشتی...


همه چیز را


تو همه چیز را گذاشتی و رفتی... من را هم گذاشتی و رفتی... فقط وقت رفتن، دست


پناه را گرفته بودی... چقدر دلم برایش تنگ شده، اما هنوز آنقدر نامرد نبودم که تنها


چیزی که میخواستی با خودت ببری را، از تو بگیرم...چمدانت را بسته ام و گوشه ی


اتاق گذاشته ام.


از همه ی لباسهایت بیشتر روسریت دلم را به اتش میکشد، همان روسری آبی، که


بیشتر از بقیه به تو می آمد...آن را بر میدارم و میبویم، عطر دل انگیز موهایت گیجم


میکند... نگران محمدم... میترسم خدایی ناکرده...


به بیمارستان زنگ میزنم و حالش را میپرسم... میگویند هنوز در کماست، سیگاری


آتش میزنم، روسریش را دور گردنم میبندم، سلانه سلانه به طرف پنجره می روم و


هیاهوی ماشین ها و انسان ها را نگاه میکنم... دلم به هم میریزد. نگاهم به ماشین


قرمز له و لورده شده ی محمد می افتد، که تازه دومین جرثقیل آمده و میخواهد آن را به


تعمیرگاه ببرد...


آتش سیگار دستم را میسوزاند، پک آخر را میزنم و از پنجره ی اتاق واحد 22، طبقه


یازده به پایین پرتش میکنم، پایین افتادنش را دنبال میکنم اما نمیتوانم ببینم کجا


سقوط میکند... سرم درد گرفته، موبایلم را بر میدارم و می نویسم:


-تو چرا فکر میکنی حال من از تو بهتر است...یا اصلا، تو فکر میکنی من خوشحالم؟


لعنت به تو پریچهر که بعد از اینهمه سال هنوز مرا نشناختی...!


پاکش میکنم... دوباره سیگاری آتش میزنم، اما به یاد پناه می افتم که وقتی سیگار به


دست میگرفتم، پشت پیراهن پریچهر قایم میشد و زیر چشمی نگاهم میکرد..."چه


لذتی...چرا هیچگاه خودم را در پناه پیراهنت پنهان نکرده بودم؟"...و من به خاطر او


تصمیم گرفته بودم این کوفتی را ترک کنم، اما حالا بعد از سه ماه اولین سیگار را


کشیده بودم و دومی را آتش زده بودم...در جاسیگاری پخشش میکنم و دوباره


مینویسم:


-تو فکر می کنی من از قصد این کار را کردم؟ لعنت به تو پریچهر؛ که بعد از اینهمه سال


هنوز مرا نشناختی...!


دوباره پاکش میکنم، صدای تلفن به گوش می آید، آن را بر میدارم:


-بفرمایید


-سلام بابایی


-سلام جان بابا... پناه من ... خوبی بابا؟


-خوبم بابایی


اضظراب را میشود از صدایش فهمید، باهمین چند کلمه حرف...نمی دانم چرا...


-چیزی شده دخترم؟


- نه فقط....


-فقط چی عزیزدلم؟


-من دلم برات تنگ شده کی میای؟


-منم دلم برات تنگ شده، اما.... بابا نمی تونه بیاد


-چرا بابایی؟ بیا... من اون عروسک قشنگه رو که....


باقی حرفهایش  را با فاصله میشنوم و صدای پری می آید...


-تو با چه اجازه ای زنگ زدی؟ آخه من با تو چیکار کنم؟ به تو چی بگم؟ تو چرا....


و گوشی تلفن روی دستگاه کوبیده میشود، صدای بوق ممتد گوشم را آزار میدهد...


نفس عمیقی میکشم، باز گوشی همراهم را بر میدارم و مینویسم:


-به اون طفل معصوم رحم کن، چطور باید بگم که به جون پناه نمیخواستم اینطوری


بشه... اصلا نمیدونستم... اصلا حتی یه ذره هم...چی می گم پری؟ تو اصلا میفهمی


چیکار کردی ؟همه چیو گذاشتی و رفتی... همه چیو... اونم به خاطر چی؟ به جون


پناه، به جون تو، محمد اومد عذرخواهی کرد، بعدش رفت...من چمیدونستم که... حالا


تو فکر میکنی.... لعنت به تو پریچهر که بعد از اینهمه سال هنوز منو نشناختی...


اینبار پاکش نمیکنم اما، بازهم نمی فرستم،  نمیدانم چنگ این بغض لعنتی که گلویم


را گرفته و فشار می دهد، از جانم چه میخواهد؟... اصلا مگر من گناهی کرده بودم؟


دوباره با بیمارستان تماس میگیرم، پرستار میگوید ضریب هوشیش پایین آمده، امیدی


نیست... باید دعا کنید و توکلتان بر خدا باشد. و چیز دیگری هم میگوید که دلم اشوب


میشود، میگوید کارت اهدا عضو داشته، آن هم محمد... چهره محمد یک لحظه هم از


جلو دیدگانم کنار نمیرود... لعنت به من که نشناخته بودمش، بعد از اینهمه سال...


محمد میگفت دنیای عجیب و غریبیست، گاهی ادم کاری را میکند که حتی خودش


هم باورش نمیشود.. میگفت هیچکس را نمیشود شناخت... میگفت فقط باید امید


داشت، امید جای همه نداشتنی ها را پر میکند...میگفت آینه دروغ میگوید...یک بار


آرام و زیر لب گفت: من شکسته ام اما آینه جوان نشانم می دهد... من شنیدم،


نمیدانم اوهم فهمید شنیده ام یا نه؟فقط نگاهم کرد و دیگر هیچ نگفت...


نمی دانم چرا یک مرتبه تمام غصه ی دنیا به دلم هجوم می آورد... و فکر میکنم اگر


جای پری بودم، بی شک همین کار را میکردم، هرچند خودم را مقصر نمیدانستم...


دلم میگیرد.


محمد میگفت ادم گاهی از یک جایی پرت می شودو سقوط میکند، اگر بیفتد جایی که


سنگی و خشن است، دست و پاهایش زخمی می شود، بلند می شود تا خود را


نجات دهد، اما امان از روزی که بیفتد جایی که نرم باشد... یادش می رود سقوط


کرده.. دیگر بلند نمی شود


هیچ وقت نفهمیدم منظورش به من است یا نه؟ یعنی میخواست بگوید سقوط کرده ام


و حالیم نیست یا حالا که سقوط کرده ام بهتر است بلند شوم؟هنوز هم نمیفهمم...


آرام و قرار ندارم... تلفن را برمی دارم و باز با بیمارستان تماس میگیرم، پرستار شاکی


میشود و می گوید منشی شخصی شما نیستم عذر خواهی میکنم ... می گو ید می


رود و از دکتر که همین الان بالای سر محمد است، حالش را بپرسد و خبر دهد.... می


رود و دیگر صدایش را نمی شنوم.. به گمانم فقط میخواسته دست به سرم کند... باز


هم مینویسم:


-پری جان، تو بهتر میدانی که هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست، اگر قرار بود آن روز با


محمد بحث کنم و بگویم روز بعد به شرکت بیاید، تا همه چیز را روشن برایش توضیح


دهم، اینکه محمد بیاید و بگوید، اشتباه کرده هرچند اشتباه از من بود، اینکه قرار باشد


با عصبانیت بیرونش کنم و بگویم عذر خواهیت چیزی را درست نمیکند و او دلشکسته و


با ذهنی آشفته از آنجا برود، اینکه قرار باشد درست همان لحظه که ماشین بار


میخواهد به داخل شرکت بپیچد، محمد هم بخواهد خارج شود و با ماشینش... می


دانم پری... می دانم همه ی اینها را تقصیر من می دانی اما...هیچ چیز اتفاقی


نیست.. مگر یادت نیست که محمد می گفت اگر دنیا فقط بر حسب اتفاق به وجود


آمده باشد، اگر همه ی ما یک اتفاق باشیم که افتاده ایم...آنوقت تمام شعور بشر زیر


سوال می رود... مگر یادت رفته که محمد می گفت: هرجا اتفاقی می افتد، خدایی


هست که همه چیز را سنجیده و به رخ دادنش رضایت داده... مگر نمیگفت دنیا در


اتفاق هایش خلاصه میشود... نمیخواهم بگویم که من بی تقصیرم، فقط می خواهم


بگویم که تقصیر کار هم نیستم... میخواهم بگویم پناه هیچ گناهی ندارد، او را از پدرش


جدا نکن .. مرا از تنها دلخوشی های زندگیم دور نگه ندار...نگذار بوییدن دوباره ی


موهایت ارزویی شود، که همیشه بردلم بماند...پری می دانم، می دانم که محمد را


هیچ وقت درست نشناختم... اما تو هم درست مرا نشناخته ای... تو را به جان پناه ...


پناه گاه زندگیم را ویران نکن...بیا باهم برای محمد دعا کنیم...


این بار می فرستم... صدای زنگ تلفن به گوش می آید و صدای پناه از پشت سیم ها


به من میرسد:


-بابایی.. بابایی مامان رفته بیمارستان، گفت بهت زنگ بزنم بیای دنبالم، میگن دایی


حالش خوب نیست.. نمیدونی چقدر خوشحال شدم که مامان رفت... حالا می تونم


ببینمت، قربون دایی جونم برم که می دونه کی، حالش بدبشه...


قلبم فرو می ریزد و اشکهایم می چکند... به پناه می گویم منتظرم باشد تا دنبالش


بروم...لباسهایم را میپوشم قبلش با بیمارستان تماس می گیرم، اما کسی جواب


نمی دهد، دلم بیشتر شور میزند...مثل خانه ای که تا دیروز قرار بود کسی در آن


زندگی کند ، اما امروز حتی زنگش فشرده نمی شود... پناه را بر می دارم و او را پیش


خواهرم میگذارم و به سرعت راهی بیمارستان میشوم...


چقدر دنیا تاریک است... محمد می گفت: دنیای آدم وقتی تاریک می شود که هیچ


جرقه ای برای روشن نگه داشتن مشعلش نداشته باشد...به پناه فکر می کنم اما


نمی دانم چرا دنیا هنوز تاریک است ... به پریچهر فکر میکنم، اما دنیا هنوز تاریک


است... به زنده بودن محمد فکر می کنم، ته دلم گرم می شود... هیچ چیز مرگ را


جبران نمی کند...


گوشیم را از جیبم بیرون می آورم ... از پریچهر پیام دارم و چند تماس بی پاسخ .... چرا


صدای گوشی ام را نشنیده بودم.... دستم نمی رود که پیام پری را باز کنم... پاهایم


هم نمیروند تا خودم را به اتاق محمد برسانم، سرم تیر می کشد، چشم هایم


سیاهی می روند، از بین اشک جسته و گریخته میخوانم:


-مهدی بیا... محمد سراغت را می گیرد


نمی دانم... نمی دانم باید دستهای خدا را بگیرم، به آغوشش پرواز کنم یا پاهایش


راببوسم... اصلا نمیدانم باید چه کنم فقط خدا را شکر میکنم که پری چمدانش را


نبرد... دستم را به سینه ام می کشم... روسری آبی پری هنوز دور گردنم است....!


                 

خرداد 93

فرشته محمودآبادی

 


مترسکهای آویزان



این اواخر یک مقداربه حرف درآمده بود ، یعنی آنقدر با او سروکله زدیم تا حاضر شد ،


یک مقداری برایمان تعریف کند.


بیشتر اوقات در خودش بود. آرام و کم حرف ، داود را می گویم با آن دنیای عجیب


وغریبش. آنقدر آرام بود ، که اگر از پشت به او نگاه می کردی ، فقط از روی تیک


عصبی دستش می فهمیدی زنده است.


قد کوتاهی داشت . سرش با یک لایه مخمل سیاه وکدر از مو پوشیده شده بود


موهای کم پشتی داشت که به چنگ نمی آمد.قوز پشتش به مظلومیت او می افزود


مثل یک رباط دور حیاط مستطیل شکل پر از جمعیت می چرخید.


مکثی می کرد ، نگاهی به دیوارهای حیاط می انداخت ، نمی دانم به چه چیزی نگاه


می کرد و بعد دوباره شروع به راه رفتن می کرد.


موبایلم را از جیبم در آوردم ، دوربینش را روشن کردم و از او خواستم هرچه که دوست


دارد بخواند.


بچه های فیلمبرداری داشتند آن طرف تر فیلم می گرفتند ، فیلم مستند بود.


داود بدون طفره با آهنگ پیش درامدی که با بش زد شروع به خواندن کرد.


تو که دستت به نوشتن آشناست.... و ادامه داد.


وسط ترانه تپق میزد.


سوزعجیبی در صدایش بود ، آدم را می گرفت.


خواندنش که تمام شد ، دوربین موبایلم را خاموش کردم ، حس کردم دارد ناراحتش می کند.






 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی